فدات عزیزم درخواستت رو قبول میکنم گلم هرموقع سوال داشتی بیا عزیزم مشکلی نداره
به شوهرت حق بده ببین اون بخاطر اینکه توهمین خونه ازدواج کرده و رفتارهای مادرش بخاطر اینکه پسرشو بکشه سمت خودش و حساسیت های خودت زیادی به مادرش وابسته شده و یکم براش سخته از اون خونه بلندشه
ببین مردهایی که خیلی با خانومشون رفیقن با شوهرتو هیچ فرقی نمیکنن منم یه روزی فکر میکردم شوهرم آدم نیست زن دوست نیست خانواده دوست نیست فکر میکردم بهممحبت نداره ولی درواقع خودم شوهرمو اینجوری کرده بودم با اهمیت دادن به موضوعات چرت و بزرگ کردن مادرش و خواهرش و زنداداشش و این چیزا عشق رو تو زندگیم بیییییی روح و بیییی رنگ کرده بودم به همه چیز فکر میکردم غیر از عشق بین خودم وهمسرم
از همه چیز حرف میزدم به جز در مورد آینده ی خودمو همسرم و به همه چیز بال وپر میدادم غیر از عاشقانه های خودمو همسرم
به همه چیز اهمیت میدادم به جز زیبا کردن زندگیه خودمو همسرم
یه کاری کرده بودم که شوهرمم دیگه این چیزا براش مهم نبود من براش مهم نبودم بهم نگاه نمیکرد چون جذابیتی براش نداشتم
چون من یه حمال بودم که صبح تا شب فکر بقیه بودم فکر راضی نگه داشتن بقیه و از خودم میگذشتم و بعدش گله هاشو به شوهرم میکردم اگه هم حرفی میزدم پرخاش میکردم بهشون و حوری میشد همسرم طرف اونارو میگرفت چون من رفتارم بد بود
شوهرم بهم یه خیانت درحد پیام اونم یکماه با بهترین دوستم که دوست بچگی شوهرمم بود
اون موقع دنیا رو سرم خراب شد شوهرم پشیمون بود التماس کرد ابروشو نبرم و بهش فرصت بدم و ببخشمش و خونه را بنامم زد به خواست خودم و بهم قول داد دیگه تکرار نکنه و الان ۷سال گذشته و تکرار نکرده و من بخشیدمش چون خودمو مقصر دونستم چون اخلاقم اونی نبود که باید میبود من یه زن بد اخلاق غرغروی عصبی و ریزبین و سوته جور شده بودم که سر هرچیزی گریه میکردم چون اعصابم ضعیف شده بود
از اونموقع به خودم قول دادم تغییر کنم و واقعا هم تغییر کردم به خودم ارزش دادم و واسه خودم وقت گذاشتم واسه خودم هزینه میکردم و محکم میموندم پای حرفم و کاری که میخواستم میکردم ولی مهربون بودم عصبی نبودم لجباز نبودم باهاش رفیق شدم شوخ طبع شدم خوش خنده شدم حوریکه همه دوست دارند باهام حرف بزنن و دوستم دارند و شوهرم گاهی از سمت اقایون اذیت میشه😅ولی منم رعایت میکنم
دیگه حمالی نکردم ولی کمک کردم تا جاییکه بتونم و به خودم لطمه نزنم
باشوهرم کتاب میخوندیم مولانا سعدی حافظ
تخته نرد بازی میکنیم شوخی میکنیم با بچه ها بازی میکنیم وقتی تو خونه اس بهش خوش میگذره دلش نمیخاد بره بیرون
دلش نمیخواد بچسبه به مادرش گاهی بر حسب وظیفه شبها میاره خونمون ولی خیلی باهاش عادیه چون من حساسیتی روش ندارم بفهمم خونه مادرش بوده برام مهم نیست قهر نمیکنم دعوا نمیکنم میفهمم میگم خوب کاری کردی تمام
گاهی وقتا جلومادرش یهو یه چیزی بهم میگفت منم دفعه آخری بهش گفتم خوبه منو داری تو این خونه اگه من نبودم چشمت به ننت میوفتاد میخواستی ب ر ی ن ی روکی؟(ببخشید البته عزیزم😅)
اونمگفت نگو عزیزم تو تاج سرمی ببخشید عصبی شدم
مادرش داشت از حرص میترکید ولی من به روی خودم نیاوردم
یه بارم گفت به مادرش من خونه را بنام زنم کردم اونم گفت پس خودت برو توکوچه بخواب
منم گفتم فلانی جاش رو سرمنه چرا بره توکوچه بخوابه؟😂مادرش از حرصه من خودشو نکشته فقط چون قبلا خیلی بهش کمک میکردم سوار زندگیم بشه ولی الان خودم سالار خونه خودمم😅
توام کمکم قلق شوهرت میاد دستت فقط سعی کن جلومادرشم عزیزم و عشقم و نفسم و فداتشم صحبت کنی که براش عادی بشه اینجوری حرف زدن و روش نشه بهت هم توهین کنه
اگه تو محبت و اقتدار رو باهم چاشنی زندگیت کنی شوهرت عاشقت میشه و مادرشم هرچی بگه رو شوهرت اثری نمیذاره