امروز ی خرده از هم ناراحت بودیم ساعت سه و نیم بدون این ک بهم بگ رفت بیرون ساعت 6 با باباش برگشت.
داشتم شام درست میکردم تو اشپزخونه بودیم بهش گفتم از این ب بعد جایی رفتی بهم بگو با لحن بدگف تو باید بگی ن من، من مردم( بارها این جمله رو تکرار کرده) منم گفتم مگه مردونگی ب خر بودنه؟ اونم گرفت منو زد باباش جدامون کرد زنگ زد مادرشوهرم اومد یکم با من حرف زدن یکم با شوهرم بعد شوهرم شام رفت خونه مادرش ولی من نرفتم. شب مادرشوهرم زنگ زد مادرت چرا ج نمیده میخوام بگم بیاد خونه شما بخوابه گفتم چرا مادرم بیاد مگ من شوهر ندارم؟ گف کاری باشوهرت کردی ک نمیاد😐
منم زنگ زدم پدرشوهرم گفتم ب پدرومادرم زنگ نزنین اگ بیان درو باز نمیکنم گف شوهرم و مادرش راه افتادن بیان سمت خونه
مادرشوهرم و شوهرم اومدن خونه
مادرشوهرم با اینکه چن ساعت پیش اوکی بود برگشته بهم میگ فردا بزرگای فامیلو جمع میکنم این جوری نمیشه من بچمو از سر راه نیاوردم
الانم با پسرش تو پذیرایی خوابیدن
بنظرتون من با این قوم عجوج مجوج چیکار کنم؟ اگ مادرشوهرم نمیوفتاد دنبال شوهرم بیاد اینجا شاید رابطمون بهتر میشد
الان رفتم پذیرایی دیدم تو بغل هم خوابیدن چیکار کنم دارم میترکم زنیکع خجالت نمیکشه انگار زنشه