پرنده با چشمای پر از عشق گفت:
“اگه بیام کنار برکهای که تو توش زندگی میکنی یه لونه بسازم چی؟
اگه تو هر جا بری، منم دنبالت بیام چی؟ فرقی نداره، برکه باشه، رودخونه، دریا یا اقیانوس…
اگه توی همون آبی که تو زندگی میکنی پر بزنم، بخورم، حموم کنم، این یعنی عاشقترین حالت ممکن نه؟
حتی اگه یه روزی بری توی یه تنگ کوچیک، بذار منم توی همون قفس باشم، فقط نزدیکت باشم…
من فقط میخوام لبخندتو ببینم، یواشکی یه بوس بگیرم، و تا آخر عمر کنار تو باشم.
فقط بمون… چون اگه واقعا منو دوس داری، من هر راهی رو میرم که بهت برسم.”
ماهی با یه لبخند آروم جواب داد:
“عزیز دلم، عشق قرار نیست قفسمون کنه، یا مجبورمون کنه خودمون نباشیم.
تو واسه آسمونی، باید با باد برقصی، افق رو دنبال کنی.
منم مال آبم، باید با موجا بازی کنم، همونجا نفس بکشم که بهم تعلق داره.
عشق واقعی اگه واقعی باشه، نباید درد بیاره…
نباید از تو بخواد توی آب خفه شی یا از من بخواد زیر آفتاب خشک شم.”
“نذاریم همدیگه رو محدود کنیم… بذار آزاد باشیم.
چه عشقیه که تو رو ببینم توی دنیای من داری نفسنفس میزنی؟
یا خودم رو ببینم که توی دنیای تو آروم آروم دارم میمیرم؟
و ماهی، زندگی رو انتخاب کرد.”