یکساله ازدواج کردم اویل جاریم خوب بود بعد کم کم شروع کرد انگار داره باهام رقابت میکنه هروقت لباس های آنچنانی پوشیدم یا مهمونی جایی میرم از قیافه جاریم مشخصه میخاد بترکه بخدا چشم دیدن منو نداره ما ماشین نداریم یه تعارف نکرد میای باهامون خودت شوهرت هیچ نگفتن اگ میگفتن من ک اصلا نمیرفتم چون یبار نشستم تو ماشینشون عروسی خواستیم بریم مادرشوهرم گفت با اونا بیاین هردیقه میگفت میگم مگه ماشین فلانی خالی نبود منظورش پدرشوهرم بود پدرشوهرم ماشینش پراید واینتی هست فقط یک نفر میتونه بشینه تا منو تو عروسی دید چه تیپی زدم خودشو زد ب مریضی ک ببرنش بیمارستان بخدا
الان همش استوری گذاشته فلان جا رفتیم همش عکس چیکار کنم دارم روانی میشم پنجمین بچه شو هم بارداره بخدا من حسود نیستم ولی این از وقتی خودشو شوهرش گفتن وام ازدواجتو ب ما بده من قبول نکردم باهام چپ شدن زن شوهر وقتی خونه پدرشوهرم میان به همه سلام میکنن جز من
وقتی میبینم بعضیا چقدر رابطه شون با جاریشون خوبه چقدر ناراحت میشم من آدم بدی نیستم نمیدونم واقعا چیکار کنم بیخیال هم باشم آخر هم پدرشوهرم گفت چرا با فلانی نرفتن بیرون چرا ناز کردی آخه کسی چیزی ب ما نگفت یعنی برفتم التماسش میکردم ک مارو هم ببرید عمرااااا من ۲۲ سالمه اون ۳۲ هم عروسمو میگم
خر نیستم بخدا اون از من خوشی نداره اوایل ازدواج باهاش درد دل کردم تو الان تو جمع سواستفاده میکنه ب تیکه میگه فلانی یادته گفتی اینو یا اون حرفو
خب دردم لباس نیست من برا عید رفتم خونش باهمسرم ولی اونا نیومدن
بلاکش کنم خودشو برادرشوهرم یانه دلم نمیخاد اصلا ایتورهایشو ببینم چون واقعا اذیت میشم انگار من دشمنان هستم