و یه عالمه خاطره از مامانم برام تعریف کردن و من اون موقع فکر میکردم که یک تیکه از قبلم هی داره کنده میشه با هر خاطره
و من شب اونجا موندم و روز بعدش بابام نزاشت دیگه بمونم و اومدم خونه خودمون
با هر رفتاری که من انجام میدادم بابام دنبال آتو ازم بود همش با عصبانیت میگفت اشتباه کردم گذاشتی بری بگو ببینم چیا پشت سر من گفتن و پرت کردن
ول واقعیت اونا اصلا چیزی درباره بابام و حتی بدش رو به من نگفتن