اینقدر حالم بد بود که بابام فقط میگفت تروجون من گریه نکن اما من دست خودم نبود
فکر کنید من اون همه رویا باهش ساختم آرزو گردم یک روز که اختیار دست خودم بود برم ببینم اما نشد که نشد از دست بابام اون موقع شاکی بودم که چرت نزاشت مامانم رو ببینم
و اینقدر حالم بد که چهره ام مثل گچ دیوار سفید شده بودوقتی خودم رو ت آیینه ماشین نگاه کردم
خلاصه اصلا یادم نمیاد تایم اون موقع چجوری گذشت و چقدر طول کشید که ما رسیدیم قم اما وقتی رسیدیم رفتیم سمت بهشت زهرا...که