دیروز بعد دوهفته با خانواده شوهرم از مسافرت برگشتن
منم خونه بابام بودم مهمون داشتن شبش برگشتم رفتم پیششوم
با خنده رویی خواستم برم جلو روبوسی کنم دیدم اینا اخمی کردن ک اصلا یاااادم رفت بهشون چی بگم
خواهرشوهرم ی چایی اورد مادرشوهدم میگفت دخترم بیا بشین خسته ایی از مسافرت خستن؟؟من کل تعطیلات خونه بودم..انتظارداشتن براشون غذابپزم خسته از را رسیدن
خواهرشوهرن نون ماست خورده بود
انتظار داشتن مادرمو با مریصضی ول کنم بیام برا اینا غدا درست کنم
خواهرشوهرم ی چایی اورد دیگه نیاورد برامون همون ی چایی بود هی چشم غره ب مامانش میزد