شب قببل عید بود خب من باردارم و نمیتونستم کارای خونمو انجام بدم و کسیم نداشتم اینجا کمکم کنه ی مدت به همسرم میگفتم کمکی بگیر میگفت نه کاری نداره و خودم هستمو اینا
من عید خانوادم میخواستن بیان خونم و خونمم مثل بمب ترکیده بود هی چند روزی بود هی میگفتم میگفت امرپز میام همرو میریزیم خلاصه هی امرپز فردا شد تا اینکه رسید به شب عید جوری که فرداش پدر مادرم میومدن و خونم همچنان تکون نخورده بود بعد من شبشم درد داشتم و به شوهرم که میگفتم هی میگفت خستمو اینا همش میگفت ی ساعت دیگه (از سرکار امده بود)
رسید ۱۲ شب و همچنان هیچکار نکرده بودیم یکم با لحن تندتر گفتم خب دیگه کی میخواییم شروع کنیم یهو گفت که موقعی که حالم بده به من چیزی نگو خودم تمیز میکنم تو چکار داری منم داغ کردم هرچی دهنم اومد که گفتم البته اینم بگم قبلش با مادرشم بحثشون شده بود بعد خودم ی خورده با همون حالم اینور اونورو جمع کردم و همینجور حرف میگفتم یهویی از روی ناراحتی شدید و اینکه دردم بیشتر شده بود و اینکه میدید دارم تمیز میکنم و هیچ واکنشی بهم نشون نداد جواب تیکه هامم نمیدادبهش گفتم بی غیرتی تو😔
دیگه هم ول کردم خونم به معنای واقعی مثل اشغال دونی بود خودم خیلییی شرمنده شدم اخه شوهر من خیلییی مرد غیرتمند و با غروری هستش و همه روش حساب میکنن صبحم که بیدار شدم خونمون دسته گل بود همرو تمیز کرده بودحالا از اون روزا باهم میخنده و صحبت میکنه اصلا به روی خودش نمیاره ولی میدونم که این حرف مثل مرگش بوده چهرش قشنگ حس میشه که چقدر له شده و خیلی کم حرف شده و همش تو خودشه من ازش معذرت خواهی کردم اما خودمو نمیتونم ببخشم چکار کنم از دلش در بیاد ازاوجدانم گرفته همش خودم لعنت میکنم به خاطر اون شب 😔😔💔