سالها پیش خونه پدر من ی گربه ماده اومد زایید خودش و ی بچه ش رفتن یکیشون موند خونه ما
عین فرشته ها بود حتی از ما که بچه بودیم مراقبت میکرد
اونم ماده بود وقتی بزرگ شد گربه های نر اذیتش میکردن بابای منم انداختش تو کیسه برد تو شهر ولش کرد بابام میگفت با چشمای غمگین نگاهم کرد
بعد از رفتن اون هرچی بلا بود سرمون اومد تا ۱۵ سال تو خونمون فقط رنج و عذاب بود..انگار اون گربه دلش شکسته بود هروقت یادش میفتم اشک تو چشام جمع میشه خیلی دوسش داشتم باورت نمیشه شبها از خواب بیدار میشدم میدیدم بالاسر ما نشسته مراقبمونه، الانم دلم تنگ شد براش اشکم درومد..