من با پسرعموم ازدواجکردم
اشنایی نداشتیم از قبل طی یکماه دوست شدیم و ازدواج که برخلاف نظر خانوادم بود و راضیشون کردم بزور
تفاوت سنیمون ۹سال و البته من واقعا این تفاوت سنی درک نکردمچون همیشه حوصله داره
خانوادهامون با هم یکم مشکل دارن درحدی که زنگ میزنن بهم و شاید خیلییییییی کم
پدر من چون با ازدواجم مخالف بود هنوز خوب نشده
و قضیه وقتی بدتره ک همسر من چون خونشون شهر دیگس بیشتر اوقات خونه ما میمونه
من دانشگاه قبول شدم شهر دیگ و وقتایی که برمیگردم همسرم میاد خونمون از اون سه روز یک شب نمیاد
بیشتروقتا مامانم میگ ما شاید بخوایم حرفی بزنیم یا چیزی
البته اینو بگم اوایل بیشتر میگفتن الان خیلییییی کم و شاید اصلا نگن این حرفو
وضعیت مالی همسرم اصلا خوبنبود
و تازگیا میخاد با هزار قرض ی ماشین بخره و بعد چند وقت بفروشه
نمیدونم من عجله کردم واسه ازدواج یا اینکه واقعا نباید ادامه بدم با این وضعیت🥲😭