داداشم دبیره وارد ۲۹ سال شده فوق لیسانس داره خدایی خیلی پسر خوبیه داداش بزرگم که ازدواج کرد هی بهش پیشنهاد میدادیم که ازدواج کن میگفت نه به بهانه های مختلف آخر سر به داداش بزرگم گفتیم باهاش صحبت کنه با کلی خجالت و... بهش گفته بود عاشق دخترعمومه به غیر از دخترعموم هم با کسی ازدواج نمیکنه
حالا دخترعموم ۱۸ سالشه خیلی دختر خوب و خانومیه هر دو خانواده مذهبی ای هستیم دخترعموم از اون اول روش نمیشد با برادرام ی کلمه صحبت کنه و...
وقتی دیگه ما متوجه این موضوع شدیم داداشم خیلی بی قرار شد از چند ماه پیش به مامانم گفت زنگ بزن باهاشون مطرح کن . مامانم گفت امسال کنکور داره بزار کنکورشو بده بعد
ولی خب خیلی تو خودش بود و... مامانم آخر سر زنگ زد صحبت کرد با عموم و زنعموم
اونا اول مخالفت کردن گفتن تفاوت سنیشون زیاده
بعد مامانم که اصرار کرد گفتن صبر کنید خودش کنکور بده هر چی اون موقع تصمیم بگیره
عید اومدن خونمون دخترعموم این بار خیلیییی سر سنگین برخورد میکرد بابام و داداشم کنار هم بودن بخاطر اینکه ی وقت با داداشم چشم تو چشم نشه اصلا برنمیگشت بابامو همنگاه کنه حتی
خودم هی باهاش صحبت کردم ولی این بار واقعا خیلی سر سنگین بود
وقتی رفتن داداشم اومد بهم گفت فلانی ناراحت بود نه ؟
گفتم نمیدونم این بار خیلی سرسنگین بود
از اون روز اصلا انگار افسردگی گرفته
به داداش بزرگم گفته اگه قبول نکنه من چیکار کنم:)))
دلم واقعا سوخت
میترسم سر تفاوت سنی رد کنه در صورتی که داداشم کمتر از سنش بهش میخوره خیلی آدم شوخ طبع و مهربونه:)