با شوهرم دوست بودم دفعه اول مامانم بعد دوروز زنگ زد بهشون گفت فلان روز بیاین بعدم که اومدن واسه روزی که مهریه انتخاب میکنن یه ماه بعد جلسه اول بهشون گفتیم بیاین که بهشون برخورده بود چرا یه ماه طول کشیده بعد که سر مهریه بهم خورد دفعه دوم پدر شوهرم صبح زنگ زد گفت غروب میایم اومدن واسه روزی که مهریه انتخاب میکنن یه هفته بعدش اومدن
اتفاقاً همسرم و خانوادش خوششون اومد چون بلاتکلیف نموندن و قرار رو گذاشتن
دل چو بستم به خدا حسبی الله و کفی خدایا به همه اقدامی ها و چشم انتظارها ،فرزندانی سالم و صالح و اهل عطا کن که نور چشمشون هم توی این دنیا و هم اون دنیا باشن
ما چون بابام خانواده شونو میشناخت گفت اول دخترووپسر باید همو ببینن تو همون هفته عروسی دختر عمم بود همونجا قرار گذاشتیم همو دیدیم همسرم پسندید من بازم گفت باید بیشتر ببینمش ولی فردا شبش سرخود اومدن خواستگاری تو اون یک هفته روزی پنجاه بار ب داداشم زنگ میزدن خانوادگی دیگه گفتم بله رو بگم بعدا باهاش اشنا بشم😅😅