منم کوروش و پادشاه جهان به شاهی من شادمان مردمان
به بابل درامد سپاهی ز من رها کردم این سرزمین را ز مرگ
به بابل چو وارد شدم بی نبرد سپاه من آزار مردم نکرد
من برده داری برانداختم به کار ستم دیده پرداختم
کسی را نباشد به کس برتری برابر بود مسگر و لشکری
پرستش به فرمانم آزاد شد معابد دگر باره آباد شد
به دستور من صلح شد برقرار که بی زار بودم من از کارزار
میان دو دریا در این سرزمین خراجم دهد شاه و چادر نشین