اینا یه هفته تمام التماس میکردن بزارید بیایم خاستگاری
پسرشون منو دیده بود و خوشش اونده بود خانواده رو فرستاده بود جلو
من همون اول فهمیدم مادره خوشش نیومده ازم ..
دیگه بعد کلی اصرار پدرم قبول کرد اومدن
مادرش و مادر بزرگش و یکی از خاله هاش یا عمه هاش با یکی از خواهراش
ببین کل مراسم عین میرغضب نشسته بودن ی گوشه با اخم نگا میکردن
بعدا هم از طرف اونا جواب منفی اومد 😂بابام از پسره پرسید میشه بپرسم چیشد اونهمه اصرار و ..؟
اونم گفته بود مادر و مادر بزرگم میگن دخترتون زیاد میخنده=| و بهمون اب تعارف نکرد اول خودش خورد
من فقط لبخند زده بودم وقتی ۵ نفر اخمو زل زدن بم😬💔