ما بعد ی مدت ک شهر غریب بودیم امدیم شهر خودمون
از برج ۶ ک تقریبا امدیم شوهرم بیکاره.
بیمه بیکاری داره و ی مقدارم پدرشوهرم گمک میکنه و زندگی میگذرونیم.لباس مباس واسه خودمو بچه هام دیر ب دیر میخریم
من از وقتی ک امدیم اصلا حال دلم خوب نیست.دلم همش غم داره..حوصله رفت و امد ندارم
شوهرم همش خونست..همینم باعث میشه ک خریدار و اون انجام بده.همیشه بش میگم ک اگه سرکار بودی واسه خرید میرفتم بیرون حال و هوام عوض میشد
همش خودم باید دنبال کار تو دیوار بگردم.اصلا دنبال کار نمیره
نمیدونم هدفش چیه فکرش چیه
اصلا ادم رو راستی نیست..خیلی دروغ میگه..ی روده راست تو شکمش نیست
من طبقه بالای پدرشوهرم میشینیم.همیشه ک مهمون داشتن من میرفتم کاراشونو انجام میدادم..اکثر اوقات
الان ک ماه رمضونه و با عید یکی شده.بعد افطار خیلی اذیت میشم
ی دیشب ک ۲ خانواده مهمون داشتن نرفتم پیششون_ولی شوهرمو بچه هام میرفتن
حالا سر شب بعد ک از خونه مامانم امدم ی توک پا رفتم خونشون اینقدر سرد برخورد کردن ک دلم شکست😔
نموندم سریع امدم بالا
برا شوهرم تعریف کردم.همیشه میخاد طرف خانوادش بگیره ک مثلا اره من اشتباه میکنم
گفت ک نه دوست دارن.از غذاهات تعریف میکنن و ..مشتی چرت و پرت گفت
اینم بگم از وقتی ک امدیم بالاشون خیییلی کم رفتم خونشون..اصلا حوصلشونو ندارم..دل و دماغ ندارم
دلم خوشی میخاد..دلم ارامش میخاد.دلم شوهر با درک بالا میخاد.دلم تکیه گاه میخاد ن یه شوهر رو اعصاب 🥺🥺
تمام جملاتمو با بغض و گریه نوشتم
کاش بچه هام ی مادر شاد و شنگول داشتن
نه ی مادر غمگین و افسرده😔
چرا میگن مشکلاتتونو با حرف حل کنین.پ چرا من وقتی با شوهرم حرف میزنم اصلا محل نمیزاره..بی تفاوته