خونه پدرم بودیم و تاپیک قبل از سمی بودن خانواده ام گفتم و این اواخر با شوهرم بحث داشتم و متاسفانه با اشتباهم به خانواده ام گفتم که بحثم شده
قبل اومدن شوهرم که بابام یه دعوای اساسی راه انداخت که قباله ازدواج و باید بیاری خونه من بزاری ، حالا قباله دست خودمه تو خونه خودمه
همین شروع پانیک من بود
بعدش شوهرم اومد بابام قیافه گرفت
شوهرمم ساکت یجا نشست
دو سه تا شوخی کرد که بابام جواب شو نداد
دیگه شوهرمم رفت تو خودش
چند ساعت فقط داشتم خودم و میخوردم
خیلی خسته ام ، حس میکنم از جنگ برگشتم ، هم خستگی پانیک هم فکر و ذهن خسته ...
تازه از خواهرم پرسیدم میگه بابا توهم توطئه اش گل کرده داره سناریو های عجیب می چینه ....
امشب میخوام تو یه اتاق تنها بخوابم حوصله هیچ کس و ندارم