من بعد از دو سال به اصرار همسرم رفتم شهرستان محل سکونت مادرشوهرم
یک شهر کوچیک تو خراسان
تقریبا چهار روز اونجا بودم و مثل کوزت کار می کردم.
تمام کارهای آشپزی و شستن ظرف و دم کردن چای با من بود.
برای برادرشوهر و خواهرشوهر و بچه های جاری و .....
مادرشوهرم یک رختخواب پهن کرده بود جلوی تلویزیون و هر روز یک چیزی ویار می کرد که من می پختم براش
مثلا یک روز هوس مرغی اناری کرد
یک روز هوس کتلت
با این قسمت هم مشکل نداشتم .
من و دخترم دیروز غروب سوار اتوبوس شدیم که برگردیم تهران
از دیروز همسرم میگه اینجا برف اومده و عکس برف میزاره
دوباره امروز صبح هم بهم گفت اینجا یک متر برف اومده
من هم صبح که رسیدم تهران بهش گفتم چرا اینقدر در مورد برف حرف می زنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برای منی که تمام مدت اونجا اینهمه کار روی سرم ریخته چه فرقی می کنه بیرون اون خونه برف باشه یا نباشه
خلاصه به همسرم برخورد و من را بلاک کرد
این هم بگم تمام مدتی که اونجا بودم خانواده ی شوهرم از تهران بد می گفتن و من جواب ندم
و چهار نفرشون به من گفتند خواهرت خوش شانس بوده بخت خوبی گیرش اومده بخت تو خوب نبوده
من می خواستم بگم بخت خوب فقط بخت خواهرهای شما که تنها هنرشون اینه که صبح میرن خونه ی مادرشون شب بر می گردن خونه ی شوهر ولی باز هم سکوت کردم
تهش شد این