مامان بنده خدای من هرروز واسه ی پیرمرد دستفروش غذا میبرد میوه سبزی آش
بعد ی مدت جلو مامانمو گرفته بود که پول قابلمه اخری که بردی رو بده
طلبکارانه
مامانم انقدر دلش شکسته بود
میگفت من که نیاز ندارم برای کمک بهش خرید میکردم
سری آخر پولمکم بود گفتم میارم .ولی نتونست صبر کنه
میگه دیگه پشت دستمو داغ گذاشتم