من واقعا به کمک نیاز دارم و دارم دیوونههه میشم نه راه پس دارم و نه راه پیش ولی این حس پوچی داره خفممم میکنهه
من مامانم دکترای علوم آزمایشگاه داره ، پدرم هم کارشناسی مهندسی کشاورزی داشت
وضع مالیمون واقعا بد نبود ملکی که بابا باهاش کار میکرد همین الان ۸۰ میلیارد قیمتشه
ولی ما ساده زندگی می کردیم ، جهیزیه مامانم همونی بود که عروسیش اورده بود ، روی زمین غذا میخوردیم ، مامانم و بابام با لهجه غلیظ لری ، فارسی رو حرف میزدن حتی توی محل کارشونم یکم این لهجه رو داشتن ، مامان من توی خیابون بلند حرف میزنه، بلند میخنده ، واسه مهمونی فقط یه وعده غذا درست میکردیم ، اهل ناخن کاشتنو مژه و عمل و حتی آرایشم نیست
بابام مرد ساده ای بود ، نه کراوات نه هیچی و خب ب خاطر شغلش یه وانت بار داشت
عروسی هامونو بیشتر مواقع توی خونه می گرفتیم ، خود من همیشه یه مانتو تک رنگ کرم با یه مقنعه می پوشیدم و با اینکه میگم وضع مالیمون خوب بود ولی اصلا درگیر مد نبودم و مثل خیلی دخترای دیگه یه مانتو با دو سه تا روسریو مقنعه داشتم چون ساده زیست بودیم
بخوام خلاصش کنم از نظر خیلیا خانواده بی کلاس بودیم مثلا
ولی هیچوقت برای من کم نمیذاشتن
من هفتم فرزانگان ۱ تهران قبول شدم و خب توی این مدارس همه بچه ها خانواده های به شدت متمول هستن و اصلا انقدر شهریه بالاست که اونی که وضعش خوب نیست یا شانس میاره و فرزانگان ۴ قبولش میکنه یا میره نمونه
ازونجا زندگی من با خانوادم عوض شد به خصوص اون تایمی که کارِ تولیدی بابام یه رکود یک ساله رو طی کرد
توی فرزانگان ۱ همه باباها ماشینای خارجی دارن ، دکتر متخصصو مهندسو وکیلو استاد دانشگاهن ، سفرای خارجی میرن و بدون لهجه حرف میزنن و...
منم با یکی از اقوام خانواده ی شوهر خالم که روانشناس بودن ارتباط گرفتم و شروع کردم به تغییر کردن
اجازه بدین ادامش رو تایپ کنم