من یه پدر فوقالعاده ضعیف دارم که اصلا طاقت نداره مشکلاتت رو بهش بگی و من بار ها گریه کردنش رو دیدم و هیچوقت بهش تکیه نکردم .تکیه گاه نبود برام .
مشکلاتم اندازه ۳۱سال زندگیم زیاده.
وقتی ۲۰سالم بود خاستگار داشتم. بی پول بود ولی سرزبون دار و مهربون( محبت چیزی که من خونه پدر ندیده بودمش) دوسال بود خاستگار من بود .
گفتم خدایا عشقم رو که از دست دادم بذار با مسی باشم که حداقل عاشق منه .
من بهش بله دادم با اینکه بابام مخالف بود و برام مهم نبود مخالفه. (علت مخالفتش هم فقط مساعل مالی بود میگفت اینا در حد ما نیستن )خسته بودم. آخه پدر من تو با بداخلاقیات روح من رو نابود کردی . تو با درست تربیت نکردن پسرت باعث شدی به من تجاوز کنه و من رو به یه مرده تبدیل کردی چجوری توقع داری به مخالفتت اهمیت بدم.
( این بین من شنیده بودم عشق سابق من رفته خاستگاری و از انتظارش دست کشیدم)
.
شب عقدم تلفن رو برداشتم بهش زنگ بزنم بگم فلانی من دارم ازدواج میکنم من رو نمیخای؟؟ ولی میگفتم بابا بیخیال رفته خاستگاری ولش کن)
صبح روز عقدم بیدار شدم و با خدا حرف زدم گفتم خوشبختم کن قول میدم به کسی جز همسرم فکر نکنم و برای زندگیم تلاش کنم.
خدا شااااااهده همین کار و کردم.
حالا فکرش رو کن یک سال از عقدم گذشته بود که مادر ساسان ، مادر من رو جایی دیده بود و بهش گفته بود میخام برای پسرم زن بگیرم و میخایم یسر بیایم خونتون… از دخترت چخبر راستی ؟ میره دانشگاه؟تا اینکه مادرم بهش گفت مریم ازدواج کرده و مادرش وقتی شنید با ناراحتی گفت چرا انقدر زود شوهرش دادی!!!! مادرم احساس کرد میخاستن بیان خاستگاری…