گفتم تا سحرم آماده میشه یه داستان بگم براتون
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.
یه پدر چوپون روستایی بود که با هفت تا دخترش زندگی میکرد.دخترا هر روز صبح گوسفندارو میبردن چرا و غروب بر میگشتن
یه روز که خیلی مشغول بازی شدن هوا رو به تاریکی رفته بود.گفتن چیکار کنیم الان تو این کوه و کوهستان چطور برگردیم تا اینکه توجه خواهر کوچولو تره به یه دود کش و کلبه با نور داخلش جلب میشه.میگه خواهرا بریم اونجا حتما کمکمون میکنن.
خلاصه خواهرا میرن و تق تق تق در میزنن.
یهو یه دیو قد بلند و هیکلی درو باز میکنه.اول میترسن ولی دیو میگه خواهش میکنم از من نترسید من آسیبی بهتون نمیزنم.
شب اینجا اوتراق کنید و گوسفندارو داخل آغل من بزارین و صبح برید.
من غذا آبگوشت بار گذاشتم بیاین با هم شام بخوریم و استراحت کنید.
خواهرا میرن داخل و شام میخورن و میرن تو رخت خواب.
همه چیز خوب بود تا اینکه خواهر کوچکتر میشنوه دیوه بالا سر خواهرا داره میگه بخوابید تا یه لقمه چربتون کنم کوچولو ها
بعد میگه کی خوابه کی بیداره کی از همه هوشیاره؟
خواهر کوچولو میگه کن بیدارم آقا غوله
غول میگه چیکار کنم بخوابی کوچولو
فردا باید صبح برید بخواب ک خواب نمونی
خواهر کوچولو میگه من هر شب تو الک آب رودخونه میخورم برو با الک برام آب بیار از رود خونه بالای کوه
غوله هم که میخواسته بخوابونتش میره
هی تلاش تلاش ولی بی نتیجه
تو این حین خواهر کوچیکه همه خواهرا رو بیدار میکنه .گوسفندارو بر میدارن و تو گرگ و میش دم صبح فرار میکنن
غوله وقتی بر میگرده میبینه ای دل غافل جا تره و بچه نیست
کلی به خودش و ذهن نداشتش هم لعنت میفرسته
قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید