من دیروز رفتم خونه پدربزرگم (بابای مامانم)شب اونجا موندم
بابام و زن بابام نیومدن همیشه تنها میرم
بابام امروز غروب زنگ زد گفت کی میای خونه گفتم وایسا دارم لباس میپوشم بیام گفت ما شام دعوتیم خونه داداش زن بابام گفت میای گفتم باشه میام نرید الان میرسم
با داییم اومدم خونه بابام گفت درس خوندی اونجا گفتم اره گفت بعید میدونم توی اون شلوغی درس خونده باشی
با ی حالت عصبی گفت
گفتم خوندم چرا باور نمیکنی عه
دیگه حرفی نزد منم کتاب و وسایلمو از تو کیفم دراوردم چیدم اومد گفت آماده ای بریم زنگ زدم آژانس الان میاد (ماشین خودمون سنگینه)گفتم نه نمیام
عصبی شد گفت چرا نمیای یعنی اگه نیای میشینی درس میخونی؟؟؟؟؟؟؟ قهر کردی یا چته
گفتم ناراحت نشدم واقعا میخوام بخونم گفت اره من باور کردم
سر خود شدی وقتی بگم بیا میگی نمیام وقتی بگم نیا میای
گفتم والا من هی هرچی گفتی گفتم چشم خداشاهده هیچوقت رو حرفش حرف نزدم اصن جرئت نکردم الانم راضی نیست میگه گوش نمیگیری
اگه واقعا حرف گوش کن نبودم حرفش زور بهم نداشت
من اصن نه از زن بابام خوشم میاد نه از داداشو ایل تبارش زوره مگه برم ؟؟
به شدت از دستم عصبی بود رفتن
منم دو روزه با عشقم حرف نزدم حالم خرابه
ساعت 8 رفتن من تا 9 گریه کردم تا الانم هی تو فکر بودم غصه خوردم آهنگ غمگین گوش کردم تمرکز ندارم بخوووونم
الان میترسم بیاد خونه باز عصبی باشه دعوا راه بندازه