دقیقا من دارم احساسی تصمیم میگیرم
دیشب اومد خونه مون بهش گفتم میخوام ماشین بخرم نمیتونم طلاهامو بفروشم بهت بدم
گفت دنگ بنامت میزنم گفتم دنگ به دردم نمیخوره
هیچی نگفت یه سکوت غمگین کرد
رفت توی فکر
خیلی خیلی غمگین شد
البته از قبل حالشم یه خورده بد بود
بعد نیم ساعت با یه اندوهی خدافظی کرد و رفت
منو میگی ... انقدر دلم سوخت داشتم دیونه میشدم
آخر شب بهش زنگ زدم گفتم حالت چطوره
یه وقت راجع ب خونه فکر و خیال نکنی یه فکری براش میکنیم خودتو اذیت نکن