شوهرم دو هفته اس شبا خونه نیست
صبحا هم روزه است
افطار یه نیم ساعت خونه اس بعد میره سر کار باز
دیروز خونه مادرش بودیم پریروز بیرون کار داشت
پریروزش خونه ما بودیم
روز قبلشم باید زودتر میرفت کلا خونه افطار نخورد و خلاصه منوال اینه
دیروز واسش پیام سوسکی فرستادم و گفتم دلم براش تنگ شده و ...(زنو شوهری تصورش کنید دیگه سانسورش کردم)
گفتم بمون . یا صب زود بیا ..
گف نمیشه
بعد!
امروز قرار بود زودتر بره که به اتیش بازی چهارشنبه سوری نخوره
ولی چون مادرش دعوتش کرده بود نرفت ..
گذاش ساعت ۸ رف
با خیال راحت اتیش بازیشم کرد رفت
فردا ام مهمون دعوت کرده و میپرسه بگم بیان؟
انگار ن انگار ک من حرفی زده بودم
احساس حماقت میکنم .احساس بی اهمیت بودن میکنم
احساس میکنم کوچیک شدم ..
خیلی حس بدی دارم الان ..
دلم گرفته ..
ک خب به خاطر بارداریه ک اینهمه دارم غصه میخورم و میریزم تو خودم
وقت دیگه ای بود پاره اش میکردم ولی خب بقدری رو اعصابم مسلط نبودم که باهاش حرف بزنم
کل این سه ساعت مراقب بودم بعضم نترکه
هعی .. خیلی هعی ....