منم یه دوستی داشتم ۱۰سال از خودم بزرگتر ..مشکل جسمانی مادرزادی داشت واسه بچه دارشدن و زنانگی و نمیتونست ازدواج کنه و مادرش به شدت بهش گیر میداد و فقط،میگفت کار کن (البته کار بیرون)
دوستم مغازه داشت
نهه تفریحی نه خریدی
تمام فکرو ذکرشو کرده بودن کار کردن و چون ازدواج نمیتونست بکنه مادرع مث دختربچه ها بهش زور میگفت .یه بیرون میرفتیم هزاربار زنگ میزد برگرد برو مغازه
من اونموقع دانسجو بودم ۲۲سالم بود اون ۳۲سالش بود از اخر تو ۳۵سالگی پناهنده ی ترکیه شد از دست مادرش فرار کرد ...هرچند اونحا هم افسردگی گرفته و همش تو تخت نشسته .صحبت که میکنیم تصویری میرم از جلو مغازش رد،میشم بهش نشون میدم مغازشو میگم برگرد داری نابود،میکتی خودتو
فقط،گریه میکنه
اینجا لااقل مغازشو داشت خونشو خرید با کار کردن .ماشین داشت
اونجا تو زیرزمین نمور داره زندگی میکنه و واسه کار کردن میره رستوران ظرف میشوره هفت هشت ساعت
میگم اینهمع دارایی جمع کردی واسه کی گزاشتی؟؟ خواهر برادرات؟؟ برگرد دیگه
حیفشم میاد پنج سال تحمل کرده چیزی نمونده تا هفت سال دوره ی پناهندگیش تموم شه ولی به چه قیمتی اخه