بچه ها سه ساله ازدواج کردم شهر غربت شوهرم و خانوادش روح و روان سالم برام نذاشتن پدرو مادر فوت شدن کس و کار حامی هم ندارم یه زره جلوشون دربیاید خسته شدم از دست این آدم و خانوادش تو یه ساختمونیم یا از دست مادر و خانوادش باید بکشم حرف بشنوم توقع بی جا زخم زبون بی احترامی و جنگ بندازن دائم و روانین قشنگ یا از دست خودش که اختلال خودشیفته داره و روانیه دم به دقیقه دنبال بهونست صبح که چشماش رو باز میکنه قبل سر کار میچرخه تو خونه فقط دنباله اینه به حرف بزنه و جنگ به پا کنه مثلاً من دائم سرپا هستم و کار خونه مثل همه خانوما انجام میدم دیگه یه سری کارها رو خسته میشم مثل ظرف شام یا یه مقدار کم خونه شلوغ میشه این بلند میشه صبح کله سحر میره رو مغز من هی نگاه میکنه نوچ نوچ و این چه وضعشه الکی اره سه روزه این لباس رو بنده یا این بطری دو روزه این جاست بعد دو تا ظرف تو سینکه همین آنچنان شلوغ نیست شروع میکنه ظرفاتو بشور انگار گذاشتم برای این و اول آخر خودم میشورم ولی دنبال بهونست یا من گوشی دسته میره میاد چیکار میکنی تو گوشی همش دستته یا آدم آب بخوره یه چیزی میگه میشینه به چیز میگه بلند میشیم یه چیز میگه بعد جالبه قهر هم میکنه بخدا هیچ اختیار از دست این آدم ندارم اگه کشش بدم و جواب بدم یه جنگ میندازه وسیله میشکنه یا مشت میکوبه همه جا خونی میشه و کسی هم ندارم مجبورم برم خونه برادرم باز مادرشو میفرسته دنبالم برمیگردم یعنی خستم کرده دلم میخواد بره برنگرده نمیدونم چیکارکنم