ما هر دو متولد ۷۴ ایم از ۶ سال پیش هی گیر داد بیا باهم دوست شیم قصدم ازدواجه، خب منم پسر عموم بود همبازی بچه گی ام بود میشناختمش پسر بدی نبود
من بهش گفتم که من نمیتونم به چشم شوهر بهت نگاه کنم پسرعموم گفت نه بزار یکم باهم باشیم بهم علاقه مند میشی اینقدر رفت اومد که کل طایفه متوجه شدن بین ما خبریه تو جمع های فامیلی منو سرسفره به زور میشوندن پیش پسر عموم، ما ۵ سال دوست بودیم خانواده ها هم اطلاع داشتن از رابطه مون عموم اینا هم چند بار اومدن برای خواستگاری منم جوابم معلوم بود واقعا دوستش داشتم ، گذشت تا اینکه این آقا عاشق یه خانمی شد یه شب به من پیام داد گفت زیبا فراموشم کن بعد بلاکم کرد،
خدا داند چیشد که این خانم اومد وسط زندگی مون دروغ چرا تا هفته ها خیلی نارحت بودم ولی سعی کردم کنا بیام.
حالا این خانم و آقا رو مادر بزرگ ها و عمه عمو و اقوام پاگشا دعوت میکنن منو میبینه بهم پوزخند میزنه با چشمک یعنی که ببین من خوشبخت شدم تو رو عین دستمال کاغذی انداختم دور منم خیلی از این رفتار بدم میاد
سه بار با گوشی بابام از زبون خودم بهش پیام دادم خودتو جمع کن وگرنه میام جلو درتون پیش خانمت چنان میزنم درگوشت که یادت بیاد تو کی بودی و با کی بودی و با کی قول و قرار داشتی نزار گذشته رو بیارم جلو چشمات
از خداش هم باشه که من زنش میشدم از هر لحاظ ازش و از زنش سر بودم هم زیبایی هم تحصیلات عالیه
خاک بر سر بی لیاقت
تا الان بالغ بر ۸ ۷ بار به عموم و زنش عموم گفتم که پسرشون و جمع کنن گفتم پسرتون متاهله زشت برای شما که پسرتون این رفتارا رو از خودش دربیاره.