خیلی زجر کشیدم ،کودکی سخت و نوجوانی با افسردگی شدید و جوانی خنثی
خیلی همش توفکرم نمیدونم چرا نمیتونم توی لحظه زندگی کنم،هبچکس هیچوقت درکم نکرد،دستام میلرزه ،همش از کسایی که بدم میاد همه جا فکرشان باهامه ،اشتباهاتی داشتم که باعث شد هرروز بشینم فکرکنم چقدر احمق بودم و خودمو سرزنش کنم،من موندم وکلی فکز و خیال بگیذ چیکار کنم که خودمپ نابوذ نکنم؟؟؟!!
تازه ازدواج کردم ب مادر شوهرم میگفتم من هیچی لباس نمیخام من هیچی از شوهرم نمیخام ،درباره سختی بچگیام که اجاره نشین بودیم گفتم و کلی غیبت کردم وبی سیاست تزین بودم ،چکار کنم برای ساختن خودم؟؟؟