با هم قرار گذاشتیم بریم شمال.
منم شوهرم موافق نبود.
ولی من اصرار کردم که دوس دارم برم.
شوهرم به اون خانم اعتماد نداشت ولی اصرار من رو که دید گفت هرکاری دوس داری بکن فقط مواظب خودت باش.
منم جوگیر شدم و گفتم میرم
قرار بود با ماشین اون بریم.
وقتی اومد دنبالم دیدم راننده مرد هست.
گفتم نگفته بودی کس دیگه ای هم میاد؟؟؟
گفت پسرمه.ما رو میبره.خودش میره خونه ی دوستش.
ما میریم ویلای ما که تو هم اذیت نشی.
اونجا بود که بهش شک کردم
از طرفی میفهمیدم شوهرم بفهمه این خانم پسرشم همراهمونه هرگز منو نمی بخشه.
برای همین به دختره گفتم بیرون منتظر بمونه تا من وسایلمو بیارم.
بعدش رفتم داخل خونه.
درو بستم و زنگ زدم به دختره
گفتم
اگر از اولش راستشو گفته بودی
شاید باز خام حرفات می شدم
ولی الان خر نیستم.
گمشو برو تا با پلیس تماس نگرفتم
دیدم می خواد باز با زبون چرب و نرمش گولم بزنه کهگوشی رو فطع کردم و خطشو بلاک کردم.
بعد به شوهرم تماس گرفتمو گفتم
من نرفتم شمال.چرا شو بعدا بهت میگم.
فقط گوشیم شارژ نداره.خاموش میشه.نگرانم نشو.من خونه ام.
نمی خواستم پشت تلفن جریانو بگم که نگرانم نشه.
اون ولی سریع اومد خونه.چون نگرانم بود. و من جریانو براش گفتمو ازش عذرخواهی کردم که بهش گوش نداده بودم.
اون ولی خوشحال بود که من اشتباه بزرگتر ازین رو نکردم.
به نگهبان آپارتمانمونم سپردیم اگر این خانم رو دید با ۱۱۰ تماس بگیره.
این اتفاق برای ۲۳ اسفند ۱۴۰۳ هست
از ترس این اتفاق امسال سفر نرفتیم
تا آبها از آسیاب بیوفته.ببینیم چی میشه.
فک نکنم اتفاقی بیفته
ولی باز باید محتاط باشم