اومد و یه دوتا بلندگوی خیلی بزرگ اندازه قد آدم
نمبدونم میخواست چیکارشون کنه
فک کنم خود مرد بنگالی مسلمون نبود یا شایدم بود نمیدونم
چون یه نفر دیگه رو آورده بود و اون لوله میگرفت تو گوشم قرآن میخوندن
اول هر چی سوال کردن من جواب ندادم
(پیش از اینکه اینا بیان من داستان جدیدی رو شروع کرده بودم
و میگفتم جلوی در حال مهتاب اینا داخل حیاط مادرم دفنه اونو دربیارید
ازش پرسیده بودن مادرت ویه گفته بود یه عروسک مادرم توش طلسم شده توسط یه جادوگر ،گفتن کی آورده گفت مثلا بلقیس(این اسم مستعار هست و این آدم یه سال پیش خیل یهویی مریضی سختی گرفت و حتی جراحی مغز انجام شد براش ،من همیشه میگفتم واقعا بلقیس به این زرنگی بیچاره یهو مریض شد اونم خیلی یهو و ازین رو به اون رو شد و دیگه مثل قبل نبود)
گفت این منو آورده دفن کرده
اسم جادوگر ماجد هستش ولی این بلقیس آورده دفن کرده موقعی که میخواستن خونه رو بسازن همون موقع آورده (این مدت ما نامزد بودیم)
ولی فهمیدم شوهرم قبلا یه بار این بلقیس که دختر خاله ی شوهرم هست و با یه مرد متاهل که اون پسر عمه ی شوهرم هست گرفته بود و حسابی توپیده بود بهش
اما بعد من قهر و ابنا بینشون ندیدم
خلاصه گیر داده بود که برید دربیارید وسایلای منو بدید که من برم
اما وقتی مرد بنگالی اومد هر چی ازش سوال کردن نگفت اینا تو گوشش قرآن خوندن جیغ جیغ کرد و یه مقدار به زبون خودش حرف زد
مرد بنگالی خسته شد و پلکام و با انگشتش کشید و چشمام و نگاه کرد
و بعد انگار چیزی فهمیده باش گفت به همراش گفت جمع کن بریم
بلندگو اینارو هم استفاده نکردن و حنیف دوباره برد رسوند