2777
2789
عنوان

داستان زندگی من واقعی اما ترسناک

| مشاهده متن کامل بحث + 27592 بازدید | 524 پست
و اینکه چیزایی ک گفتی ازون موجود من یاد کارای یه بیشرف افتادک اسکن مادرم اما من ابدا به انسانیت قبول ...

عزیزم چه سختی هایی پس کشیدی داستان تو برام سخت تر بودش

حرفای دشمنت رو خوب گوش کن اون ایرادات تو رو خوب میدونه !!!!!!
عزیزم چه سختی هایی پس کشیدی داستان تو برام سخت تر بودش

اسی مادرش بچه های دیگش ول کرده چقدر مادر خوبیه افتاده دنبال بهبودی اسی خب مادر واقعی اینه اما من تو بچگی حالم جوری این بی شرف بد می‌کرد ک قلبم نیاز ب دکتر داشت نمی‌برد الان دکتر رفتم میگه چرا از بچگی نیومدی دکتر الان اومدی 

خدا هزاران بار لعنتش کنه 

یکسال پیش هیچ امیدی نداشتم، همه روش ها رو امتحان کردم تا اینکه بعد از کلی درد کشیدن از طریق ویزیت آنلاین و *کاملاً رایگان* با تیم دکتر گلشنی آشنا شدم. خودم قوزپشتی و کمردرد داشتم و دختر بزرگم پای پرانتزی و کف پای صاف داشت که همه شون کاملاً آنلاین با کمک متخصص برطرف شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون دردهایی در زانو، گردن یا کمر دارید یاحتی ناهنجاری هایی مثل گودی کمر و  پای ضربدری دارید قبل از هر کاری با زدن روی این لینک یه نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص دریافت کنید .

اسی مادرش بچه های دیگش ول کرده چقدر مادر خوبیه افتاده دنبال بهبودی اسی خب مادر واقعی اینه اما من تو ...

عزیزم امیدوارم خدا کمکت کنه خدا یار بی کسان هست امیدوارم تو زندگیت همیشه موفق باشی

حرفای دشمنت رو خوب گوش کن اون ایرادات تو رو خوب میدونه !!!!!!
اگه یرم فقط شوهرم. بچه ها همرام هستن شوهرم که نمیتونه بیاد بخش خانم ها بعد منم که حالم دست خودم نیس ...

شما برو قول میدم امام رضا ابروتو حفظ کنه .. عاقا ابروتو میخره .. منم تجربه همچین موجوداتیو داشتم ولی ن انقد بد اولا خدا دوم امام رضا کمکم کردن .. نترس از چیزی فقط برو بیفت پاشون من قسم میخورم امام رضا بغلت کنه سبک شی راحت شی .. عاقا امام رضا عشقهههه من عاشقشونم خیییلییییییی 😭😭 .. فقط پشت گوش ننداز اسی برو حتمن

خلاصه ما برگشتیم کراچی خونه شیخ

ولی چیز جدیدی که اتفاق می افتاد این بود که اون موجود با اینکه هیچ وقت به هیچ چیزی راضی نمیشد این بار میگفت بله

اگه به من خونه مهتاب و بدید بخورم من میرم

چون دیگه خودم خسته شدم

مامانم هم میگفت کوفت بخوری خون بچمو بهت نمیدیم

میبرمت فلان جا و میگم داغت کنن فلانت کنن

میگفت من با این حرفا نمیرم خودتو خسته نکن

خودت دیدی که من چقدر قوی ام خون و بده هم خودتو خلاص کن هم منو (تا قبل از این میگفت خود مهتاب و میخوام یا جونشو میخوام بگیرم یا دیوونه بشه بعد میرم بعدشم میگفت گناه کنه و ادم فاسدی باشه دیگه اذیتش نمیکنم)

ولی حالا می‌گفت خون خون،بس نمیکرد

یه روز مامانم منو آماده کرد با داداش حنیف و زن داداشش قرار شد بریم یه جایی

من نمیپرسیدم کجا ،دیگه آب از سرم گذشته بود و اینکه مگه کسی حرفمو گوش میداد هرروز یه بلایی سرم می آوردن هم اون موجوده هم دعانویسا

خلاصه رفتیم یه محله درب و داغون

رفتیم داخل یه خونه

خونشون حس سنگینی داشت

رفتیم داخل یه اتاق یه زن مسن مریض رو تخت بود

یه زن حدودا چهل ساله هم یه تسبیح گرفته بود دستش

چن نفر دیگه هم بودن که مشخص بود مهمون بودن و اهل خونه نبودن

یکی ازون مهمونا جلوی اون زنه تسبیح به دست نشسته بود و اون هی میخوند و دم میزد دختره رو

یهو دختره تسخیر شد

(من اون موقع فقط نگاه میکردم ولی خودم نبودم،فقط با یه اخمی بهشون نگاه میکردم

البته با یه حس غرور و تکبر زیاد که این حس واقعا حس من نبود )

زنه خوند و دم زد و دختره تسخیر شده بود و جن کامل تو وجودش حاضر شد

منم با یه اخم و غرور خاصی بهسون نگاه میکردم

زنه به دختره گفت :

مگه نگفتم دیگه این دختره بیچاره رو اذیت نکن عطر خواستی بهت دادن ،عود خواستی بهت دادن فلان خواستی بهت دادن

دبگه چی میخوای

اینا خانواده فقیری هستن فلانن بیسارن و خلاصه ازین اراجیفا میگفت و اون دختره هم مسخره بازی درمیاورد

و میگفت عطر بدید بخورم

خانمه گفت میزنمت ها

دختره یه نگاه به من کرد گفت این اینجاست منو نجات میده

هی اونا حرف میزدن آخر من نمیدونم حرفشون به کجا کشید که من خندیدم

از خنده ی من دختره شروع کرد خندیدن

که یهو چنان غرشی کردم و چنان دادی زدم سرش که نه تنها دختره که هر کی اونجا بود عذر میخوام ولی ر##یدن به خودشون

گفتم نمیبینی من اینجام

من و اینجا مببینی یه ساعته جلوی من که بزرگترتم اینجوری بی ادبی میکنی

اینو که گفتم دختره لرزید به خودش و ترسید و بعد از اون حالت خارج شد

خود زنه هم انگار ترسیده بود ولی به روی خودش نیاورد

حن دختره در رفت

و اونجا دختره شروع کرد گریه کردن و از مشکلاتش گفتن

زنه رفت بیرون واسه کاری

مامانم ازشون پرسبد چن وقته میاین

یه مدتی رو گفت و گفت از شهر دور میان ولی جن ول کنشون نیست

خانمه رفت و با آتیش و بخورات و روغن و خنزر پنزر برگشت به من گفت چی میخوای

گفتم کار تو نیست خون مهتاب  رو بده بخورم خودم میرم

خانمه نمایش و شروع کرد


به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

کفت خون مرغ و خروس و گاو گوسفند و فلان و فلان شنیده بودم ولی خون انسان اولین باره میشنوم کسی میخواد (از کسی منظورش اجنه و ابن چیزا بودن)

گفت میری یا بخورت بدم و بسوزونمت

گفت هر غلطی دلت میخواد بکن اینا منو جای بزرگتر از تو هم بردن من اونارو به ک.ون نشوندم رو زمین تو دیگه کی باشی

اینجا خانمه یه سری چرت و پرت و روغن و بخور و اینا زد و من بدنم یه مقدار شل شد و هی میخوند و اوت میکرد و حرف میزد

میگفت از کجا میومدی منم میگفتم به تو ربطی نداره

گفت با طلسم اومدی

گفت آره

گفت کی طلسم گرفته

گفت فلانی مثلا سعیده (زن مطلقه ای که قبل ازدواج آویزون شوهرم بوده،البته این موجود به شدت دروغگوئه و ما اینو تا الان قشنگ فهمیده بودیم)

خلاصه رنه کفت برو خونوادت منتظرتن بچه هات دارن گریه میکنن

تو رو میخوان صداشونو میشنوی

مادرت منتظرته

منم یه نگاه بهش کردم گفتم چرت نگو

بعد گفت چی میخوای گفت خون میخوام

زنه که دید نمیشه هی حرف تو دهنش گذاشت کفت هر چی بخوای بهت میدیم ولی مهتاب و راحت بزار

موجوده هم دید این ول کن نیست و کامل فهمیده بود اینا کلاه بردارن و هی تو ذهنم بهم تلقین میکرد

(من ببن دوتا دروغگو گیر کرده بودم نمیدونستم حرف کدومشون رو باور کنم)

آخر چون دید زنه ولش نمیکنه گفت باشه چهل روز نماز نخونه ولش میکنم (اینو گفت چون مطمئن بود من قبول نمیکنم )

زنه رفت داداشش و صدا کرد مثل اینکه داداشش یه جن داشت که حاضر نیشد و به مریضا کمک میکرد

زنه صدا زد فلانی بیا ببین این چه موجودیه که به هیچی راضی نمیشه

مرده اومد و یه چفیه بست به صورتش

و یه دونه داد زد و مثلا جنش حاضر شد

و شروع کرد المی تته پته نمیدونم چی چی مثلا داره به یه زبان جنی حرف میزنهذ

منم فقط میخندیدم

مرده آتیش خواست دستشو گذاشته بود داخل زغالا و خواهرش میگفت ببین این نمیسوزه تو هم اگه قوی هستی این کارو کن

دیگه کل خونوادشون جمع شده بودن تو اتاق

منم فقط نگاهشون میکردم و تمسخر آمیز میخندیدم

پ این یکی هی تو ذهنم میگفت بابا بلند شید برید اینا دروغگون

منم نمیتونستم برم چون مطمئنن اگه میخواستم برم بقیه منو میگرفتن و نمیزاشتن و فکر میکردن جن زده شدم و دارم میرم

گفتم اگه واقعا میخوای بری خودت یه کاری کن تپ که خیلی ادعات میشه

خلاصه دیگه دهن واکرد و گفت

من فک کردم من فکر کردم منم شیطان دروغگو ترین موجودم ولی شماها دیگه شورشو درآوردین بعد همش بهشون میگفت دروغگو و کلاه بردارتر از شما ندیدم

بعد زنه گفت نه داداشم جنش از مکه اومده و خیلی هارو درمان کرده و اسمش رنجرز بابائه 😐

این وسط رنجرز بابا جو گیر شد و یکی زد پس گردن من

منم رو کردم به مامانم گفتم حداقل منو پیش دعانویس اکه نه ملای واقعی می آوردی این چرت و پرتا چیه

و تو ذهنم تلقین کرد اگه میخوای به همه این آدم ها ثابت شه اینا دروغگون پاشو و برو در گوش اون پسره جیغ بکش

منم اصلا در خودم ندیدم که اینکارو بکنم چون هم پاهام و بدنم به خاطر اون بخورات و روغن ها بی حس شده بده و هم در شان خودم نمیدیدم همچین کار سبک و چبپی انجام بدم

اما یهو ناخودآگاه بلند شدم و رفتم پشت سره پسره که خیلی تو بهر نقشش فرو رفته بود و یه داد زدم تو گوشش و پسره چنان پرید هوا و رید به خودش که....

بعد چند ثانیه به خودش اومد و چادرم و محکم کشید

منم هی خندیدم و گفتم اینم از جن شما که میخواست منو فراری بده

که همه خونوادشون شروع کردن به توجیه و هی خواستن درستش کنن و هی همش میزدن بیشتر گندش درمیومد

(منم درسته حرف میزدم ولی وقتی اون به جای من حرف میزد زبونم سریع نبود و لحن و لحجم عوض میشد و قدرت بیانم خیلی ضعیف بود و همه کلمات رو هم بعضی هاشونو اصلا نمیتونستم درست بگم در حالیکه در حالت عادی راحت میگفتم)

خلاصه اونا هی ور ور کردن


به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

من فقط با صدای بلند مبخندیدم

و پسره برای اثبات حن بودنش نمیدونست چکار کنه و همش اشتره میکرد بیارینش پیش من و میخواست من و بزنه

منم یه لحظه به خودم اومدم و به مامانم گفتم ابن کدوم قبرستونی بود منو آوردی و بریم خونه

و مامانم به ایاز داداش حنیف گفت زنگ بزن ماشین بیاد

و اونا دیدن حسابی ر++یدن به قضیه

گفتن

رنجرز بابا بیا برای ایاز یه دعا بخون رزق و روزی بهش برسه و یه کاری گیرش بیاد

ایاز نشست جلوی رنجرز و اونم براش دعا خوند و زد پشتش

که باز من خنده های بلندم شروع شد و بس نمیکردم

دیگه قیافه ها همچین شده بود که چه گهـ++ب بخورن تا درست شه

یکی از زنها گفت خب تو که جنی تپ هم مثل رنجرز دست بزن تو آتیش

من بیشتر میخندیدم و با همون حالت اومدم خونه

بعد که خونه رسیدیم

اونجا که رسیدیم من دیگه خودم شده بودم و بغضم ترکید وجلوی ماسی نورجان انقدر گریه کردم و گفتم تو این چند وقت بلایی نبوده سرم نیاورده باشن

این مادر ساده لوحم باعث شده این همه بلا سرم بیاد خودشم یه عالمه زیر بار قرضه

من دلم لک زده واسه بچه هام و مامانم حرف گوش نمیده منو پیش هر الاغ احمقی میبره

ابنم ازین کلاهبردارا

(البته بعدش فهمیدم اینا فامیلای زن ایاز هستن و اصلا مسلمون نیستن و ذگری ان، و اون زنه زن دایی زن ایاز بوده

اینا تو خانوادشون اکثرا ذگری هستن و اون مقداری که مسلمونن مثل زن ایاز این چند سال اخیر مسلمون شدن ...و خود زن ایاز هم از ماجرای امروز حسابی ضایع شده بود ولی میگفت نه زن دایی من دعنویس ماهریه)

بعدها هم که دوباره اون موجود باز حاضر شد به ماسی نورجان گفت درسته من از آتیشم ولی وقتی تو بدن انسانم به آتیش نزدیک نمیشم و بهم آسیب میزنه

راست و دروغش رو خدا داند

بعدش هم فهمیدیم رنجرز پاکستان به پلیساشون میگن

فک کن اسم جنشون هم گذاشته بودن رنجرز بابا 😂

تازه از مکه هم میومد 😐

با اینکه خودشون یه فرقه ای هستن اصن مکه نمیرن و ذگری ها یه جایی میرن کوه فلان 

اسمش و یادم نیست 🥲


به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

عزیزم چقد سختی کشیدی

خدا کنه هرچی زودتر به آرامش برسی 

یه سوال خودت‌نمیتونستی باهاش حرف بزنی و تو ذهنت ی جوری راضیش کنی بره؟ یا بفهمی راه رفتنش چیه

هرچند میدونم به این آسونی نیست 

عزیزم چقد سختی کشیدیخدا کنه هرچی زودتر به آرامش برسی یه سوال خودت‌نمیتونستی باهاش حرف بزنی و تو ذهنت ...

چرا اتفاقا همیشه تو ذهنم حرف میزد و یه رابطه تله پاتی با هم داشتیم و این اصلا خوب نبود چون آزارم میداد 

همش بهم میگفت بمیر بقیه ازت خستن تو خوب نمیشی 

تو از اول آدم بدبختی بودی 

تو باید بمیری 

تو باعث همه مشکلاتی 

من نمیرم مگه اینکه تو بمیری 

فک کنم یکی همش و یکسره این حرفارو تو گوشت بگه و نتونی ساکتش کنی چقدر شکنجه آور و آزار دهندست از مرگ هم بدتره 

به خاطر همینه اکثر آدمایی که طلسم میشن خودکشی میکنن 

خیلی از ما به این درد دچاریم و فکر میکنیم افسرده ایم یا فلانیم 

فقط بعضی ها اینجوری گندش در میاد 

من خیلی سال دم غروب اینجوری میشدم بدون هیچ دلیلی دلم میخواست بمیرم و احساس میکردم باید بمیرم و تنها راه نجات از زندگی مردنه و تمام این مدت فک میکردم افسردم و عصبی ام و پیش پزشک میرفتم 

حالا میفهمم این افکار اصلا افکار خودم نبوده و تمام این سالها بهم تلقین میشده 

و اگه به آخرت ایمان نداشتم خیلی راحت خودن و خلاص کرده بودم

به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

اسی بقیش گفتی بلایکو اینکه یه سوال اون جن به اطرافیانت اذیت نمی‌کرد ک میخواستن از بدنت بیرونش کنن مث ...


چند موردی پیش اومد مثلا نوه ی کوچیکه خالم که سه سالشه چند باری بالای کمدها اشاره میکرد و میگفت ببینید اونجا کسی نشسته (ولی احتمالش هست تخیل کودکانه باشه)

شوهرم خیلی آدم تو داریه و حرف نمیزنه ولی بعد اون اتفاقات اصلا خونه خودمون شب نمیخوابید واتا الان خونه مادرش میخوابه و خیلی تو اون خونه احساس ترس میکرد 

مادرم شبها اذیت میشد 

و یک بار بعد برگشتنم اول که نمیتونستم کنار شوهرم بخوابم و نفس تنگی شدید می‌گرفتم ولی با این حال کمکم کنار هم خوابیدیم با بچه ها 

که یه شب دیدم شوهرم تو خواب صورتش کامل مثل صورت من شد و اون لبخند شیطانی رو زد 

اون ماسک هکر رو دیدید شبیه اون 

خیلی از چیزهایی که تو فیلم های ترسناک هالیوودی هست من اونارو از نزدیک دیدم و تجربه کردم

ازونجا واقعا فهمیدم اینا واقعا یه جاهایی با شیطان ارتباط دارن و ایده هاشون و واقعا از شیطان میگیرن و ما بی خبر از همه جا فقط اونارو به چشم سرگرمی میبینیم و نمیدونیم دور و برمون چه خبره 

خونه ی گلاب که بودیم همسایه کناریمون باغ داشت و آشغالای باغش رو آتیش میزد و اون موجود به شدت به دود و بوی بد حساس بود آخر یه روز نزدیک غرپب گفت من از دود اینا خفه شدم به درسی به اینا میدم 

که پسر جوون گلاب بعد غروب اومد خونه و گفت پسر همسایه گفته امروز تپ خونمون معلوم نیست چه خبره وسایلای کمد و رخت خوابا خودبخود ریخته 

زینت زنه گلاب شام دستش بود با نون که یهو من تو اتاق با اینکه هیچی نمیدیدم یهو گفتم الان نوبت زینته که زینت از تو حیاط پاش گیر کرد به چیزی و افتاد و من تو اتاق میخندیدم 

(البته بازم بگم دروغ زیاد میگه)

از خود گلاب هم انتقام گرفت که تو ادامه داستان میگم 

و اون مدت که از خالم پرستاری میکردم 

خالم میگفت شب که میشه یکی با صدای مهتاب صدام میکنه

اونموقع هنوز این اتفاقات اصلا نبود ....!!!

البته مامانم همش تو این مدت میگفت اذیتم و شب نمیزاله بخوابم و دست و پام و میکشه و من فکر میکردم به خاطر من خیالاتی شده و تلقین کرده به خودش


به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

من گفتم دیگه دست از سرم بردارید نمیام جا دیگه

و اینم هی میگفت خون میخوام خون میخوام

دختر خاله ی حنیف همرامون شد یه رکشا گرفتیم رفتیم

متنفر بودم بودم ازینکه منو میکشوندن مثل حیوونی که از خودش هیچ اختیاری نداره اینور اونور میبردن

جایی که خوب و مومن بودن میرفتیم با ابنکه درد میکشبدم اذیت میشدم

ولی حداقل به شعور آدم توهین نمیشد

ولی جاهای چرت و پرت که میبردن واقعا خورد میشدم

این دفعه رفتیم جایی مثل مسجد

کنارش مکتب قرآن بود داخل مکتب شدیم از همه جا صدای قرآن میومد و خیلی آرامش داشت

ولی من داشتم اذیت میشدم و دستام پیچیده میشد و گردنم کج شده بود

جلوی یه اتاق شیشه ای مثل بقیه مردم که چند نفری بودن نشستیم

جلوی اتاق تابلو زده بود و نوشته بود قاری فلانی

و داخل اتاق مرد مسنی بود با ریش های سفید و چهره ی نورانی که پشت میز نشسته بود و مردم میرفتن پیشش

به هر کدوم توصیه هایی میکرد

فک کنم ما نفر آخر بودیم که یه زن و مرد همینجوری بدون نوبت پریدن تو

(اینکار هرجا باشه کاملا بی فرهنگیه تو ایرانم آدم کم نمیبینه این حرکات و واقعا ازینجور آدما به شدت بدم میاد )

که اون آقا خودش چون از پشت پنجره ما رو دیده بود ما رو صدا کرد

کنار صندلیش منو نشوند

اتاقش موکت داشت

و ما نشستیم پایین

گفت چشه و اون خانمی که همرامون بود به اردو توضیح داد

و گفت دخترم دستت و بده

فک کنم انگشتم و گرفت و دم زد

و ازم سوال میپرسید و من جواب میدادم یا نه یادم نیست

فقط میگفتم خون میخوام خون میخوام

میگفت برو دس از سر این بچه بردار

اونم هی میگفت خون میخوام

میگفت گوسفند بهت بدم میری

میگفت نه خون مهتاب

میگفت مسلمونی گف نه گف هندویی مبگفت نن آخر گفت چی گفت کافرم هبچ خدایی ندارم هیچ پیشوا و رهبر و پیر و بزرگی رو قبول ندارم جز پدرم شیطان (استغفرالله، پناه میبرم به الله از گفتن این کلمات ولی متاسفانه این کلمات زیاد از دهنم خارج میشد و تو این مدت خیلی حرفای بدی زدم)

به تو حاصلی ندارد غَمِ روزگار گفتن،که شبی نَخُفته باشی به درازنای سالی،غَمِ حال دردمندان نه عجب گَرَت نباشد،که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی

ارسال نظر شما


نظر خود را وارد نمایید ...

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792