واییییی اصلا نمیدونم چی بگم هستید داستان و کامل بگم؟
قضیه از اینجا شروع شد ک یکی از همسایه های ما ی گربه از دهات اورد اینجا همه همسایه ها بهش غذا میدادن و ی موقع هاییم میومد خونه ما میخوابید
ی روز یکی از همسایمون زنش از گربه میترسه آمد بیرون تخم مرغ و ریخت زمین رو در یکی دیگه دعوا شد و اینااا شوهرش از حرص آمد گفت این گربه بی صاحب باعث شده معلوم نی خونگیه بیرونیه اگه خونگیه تو خونه نگهش دار دیگه چرا جلو در همس....
زنه ام از ترسش اصلا گربه رو سرنگون کرد تهشم گفت گم و گور شد رفت نیومد ... دخترم کلی گریه کرده گربش
ایننننن قضیههه ی سال گذشت
امسال ی بچه گربه ی شب آمد تو پارکینگمون بعد خیلی لاغر بود اصلا ما فکر میکردیم مریضه گذشت ما دیگه ندیدیمش باز آمد کم کم ترسش ریخت یکی دوبار براش شیر ریختم خورد خوب شد خوشگل شد بهش میگفتم میو میومد خیلی بامزه بود هرجا صدامو میشنید بدو بدو میومد
اصلاااا از خونمون نمیرفت بیرونننن حتی کسی ندیده بودش بعد دیگه چند بار رفت بیرون این همسایمون دید این میاد داخل
این تازگی همسایه روبه روییمون برا این غذا گذاشت بعد همه دیدنن این میره جلو در اینا غذا میخوره ...
هستین بقیش و بگم ؟
به خدا اخرشه