" ترسم که تو هم یار وفادار نباشی "
شهزاده شوی طالب دیدارنباشی
آسوده ببخشم دل خود بر دلت اما
بر این دل زارم تونگهدار نباشی
من چله نشین شب دلداده گی خود
ترسم برسم کوی تو بیدار نباشی
از عشق زنم داد، شوم شهره ی شهری
هی جار زنم لیک ،خبردار نباشی
فاتح نشوی بر من دلخسته ی عاشق
در لشکرعشاق ،علمدار نباشی
ارزان بفروشم همه ی جان و تنم را
میترسم از آن باز خریدار نباشی
هی دور شوی دور شوی از من مسکین
دلواپس این خنده ی کشدار نباشی
آنقدر شوم غرق خیالت که بمیرم
جان را بدهم بر تو و تبدار نباشی
رسوا بشوم در غم هجران تو شاید
حاشا بکنی عشق من و یار نباشی
عشق است چو گنجینه ولی ترس من این است
تولایق این گنج بهادار نباشی