این آقا خیلی با بابای من صمیمیه چندشب پیش تنها اومده بود اینجا...توی این چندسال اخیر شده بود توی ذهنم درموردش حرف بزنم یا بهش فکرکنم ولی فقط درحد ی فکر معمولی چون سرمم بره با آدم متاهل کاری ندارم
اونشب داشت از بدیای زنش میگفت خیلی حالش بد بود
چند لحظه باهاش تنها شدم توی حیاط
شوهر منم از فامیله
یهو برگشت گفت اگه میدونستم بابات تورو به فامیل میده که من خیلی زودتر جلواومده بودم
خندیدم گفتم اون موقع که تو زمان زن گرفتنت بود و داشتی ترشیده میشدی من هنوز ب دنیا نیومده بودم
گفت چیکار با زمان زن گرفتنم داری از اولشم بود و نبود (اسم زنش) توی زندگیم فرقی نداشت
هیچی نگفتم فقط خندیدم بهش