چندماه پیش رفتیم دعوتی عموم بودیم برای نذر عاشورا، پسرشون خیلی قبل ترش از من خوشش نیومد ولی من هیچگونه حس و نظری نداشتم برامون مهم نبود، خلاصه فهمیدم دعوتیشون واسه چیه چون اصلا اهل دعوتی نبودن تو این نوزده سال عمرم همچین چیزی ازشون ندیدم، خلاصه زن عموم خیلی زن مهربونم بشدت قلبش پاک و خوبیه اصلا تعجب کردم ناهار. خوردیم تموم شد من دیدم همش پیش من میشینه میوه میزاره جلوم، موهامو بافته بودم دست میزد نوازشش میکرد خلاصه همش پذیرای میکرد میگفت بخور بخور منم فوری فهمیدم چشه! بعدش همینجور همون دورهم تعریف میکردیم بحث ازدواج و... شد یعنی خودشون بحث و کشیدن وسط خیلی غیر مستقیم، بعد زن عموم با لبخند گفت تو این دوره زمونه همینکه دونفر عاشق هم باشه باهم خوش باشن خوب باشن پسر یه موتور هم داشته باشه کافیه، ذوق همدیگرو بکنن کافیه نگاه کرد تو چشمام و اینو گفت، منم با کمال احترام مثل خودش لبخند زدم گفتم نه اصلا اینجور نیست آدم از فردای خودش خبر نداره به مردا اصلا نمیشه اعتماد کرد مگه میشه اصلا مهریه نزد فقط به عشق طرف ازدواج کرد عشق که نون و آب نمیشه قسط پرداخت نمیکنه آینده نمیشه تفاهم و درک دو طرف مهمه ولی خیلی چیزای دیگه هم مهم هست من شخصا مهریه میزنم در آینده ولی منصفانه میزنم که نه به ضرر من باشه نه طرف ولی اگر طرف مهریه در حد چهارده سکه قبول داشت من قطعا حق طلاق میگیرم به علاوه سه دنگ خونه، چون هیچ تضمینی نیست من خیلی شوک شدم از حرف زن عموم، حس کردم دختر میخوان ولی مفتی مفتی میخوان، حس کردم داره ارزشمو میاره پایین، خرم میکنه، یه جوری ریوند که تو هیچی نخواه فقط عاشق چشم و ابروی پسرم باش، من واقعا اصلا هیچ حس و نظری ندارم ولی این حرف زن عموم یه بی ارزشی خاصی بهم القا کرد😂😑مامانم بعدش کلی دعوام کرد که چرا اینجوری گفتی زشته و فلان ولی من واقعا عصبی شدم از این حرفش