من پدرم اسفند فوت شد
ما مستاجر بودیم مامانمم تنها بود تو خونه اشون گفت بزرگه اینجا بیاین یه مدت پیش من هم من تنها نباشم هم شما یه پولی جمع کنین
خلاصه مااومدیم اینجا همه خرجارو خودم میکنم مامانمم دکتری خریدی تفریحی لازم داشته باشه همسرم مثل پسره براش
دختر عموم که خودشم ۸ساله تو یه خونه مستاجره و بلندش نکرده صاحبخونه هی گفت واااای شوهرت خوب راحته اونجا!وای چطور میتونه وای نری هااااا چه کاریه ...شوهرت اونجاست دراز میکشه وسط هال و و و
هی یه جور میگفت انگار خیلی پرروئه همسرم
دیروزبهم زنگ زد صاحبخونمون بعد ۸سال گفته تا هفته دیگه پاشو
من پول پیشم کمه
یهو چطور وام بگیرم وقت نیست مجبورم اساسمو ببرم بذارم خونه مامانم برم اونجا بمونم تا وامم جور شه
یهو یاد حرفایی که بهم زده بود افتادم
هیچ تیکه ای ننداختم دلم نیومد
ولی برام جالب بود هرگز نباید دل شکست چون خدا دقیقا تو همون شرایط قرارت میده
دل شکستی و شبی یک نفر از جنس خودت
خنده ای تلخ به چشمان ترت خواهد کرد