2777
2789

بابام وقتی نصف شب خونه رسید با صدای گریه مادرم بیدار شدم در اتاق نصفه باز کردم مادرم ی گوشه اتاق نشسته بود دستاش رو صورتش گرفته بود بابام با میله که اهنی بود کتکش میزد   چند وقت بعد من و سه خواهرم و دو برادرم بردن خونه مادر بزرگم که از اونجا مارو بردن دادگاه قبلش مادر بزرگ واسه ما هدیه خریده بود  بهمون گفته بود اگه پیش باباتون باشین همیشه واستون هدیه میگیرم من و خواهرام نبردن فقط دوتا داداش بزرگم رفتن مادرم از اون موقه دیگه ندیدیم بابام ازدواج کرد اون زنه همش مارو بی دلیل کتک میزد موها خواهرمو با چاقو میبرید و روی کمر خواهرم مینشست داداشام رو از خونه بیرون مینداخت همیشه باید تو خونه کار میکردم  هر بار تو خونه جنگ دعوا میشد همه همسایه ها میدونستن از ترس ما حرف نمیزدیم ولی داداشم همیشه به بابام میگفت بابامم اوایل دعواش میکرد اما اون زن وقتی بابام میرفت سرکار از فرصت استفاده میکرد  

😶عججججب🤑

بچه یه چیزی تو دلم مونده نگم میترکم😍

جاریمو بعد مدت‌ها دیدم، انقدرررر لاغر شده بود که شوکه شدم! 😳

پرسیدم چی کار کرده تونسته اون لباس خوشگلشو بپوشه تازه دیدم همه چی هم می‌خوره!گفت با اپلیکیشن "زیره" رژیم گرفته 
عید نزدیکه و منم تصمیم گرفتم تغییر کنم. سریع از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم، تازه الان تخفیف هم دارن! 🎉

شما هم می‌تونید با زدن روی این لینک شروع کنید

به من خواهرام میگفت باید شوهر کنید مارو میفرستاد خونه عمه هام و اقوام و به بابام میگفت خودشون رفتن  خواهر بزرگم هیچ وقت جلوش کم نمی اورد که موقه دعوا فحشش میداد کتکش میزد و جنگ شون بیشتر بیشتر میشد ولی من سکوت میکردم گاهی اوقات هم از ترس کتک هاش طرفداری اون زنه رو میگرفتم تا کمتر کتکم بزنه  (میدونم ساده بودم . اما راه دیگه ی نداشتم )  وقتی که میخواستیم مدرسه ثبت نام کنیم اون زن من و خواهرم رو تایم مخالف ثبت نام کرد دوست نداشت ما کنار هم تو یک تایم درس بخونیم. هیچ وقت درست درس نخوندم . 

😶عججججب🤑

اول دبیرستان بودم که با اون پسره اشنا شدم تو راه مدرسه اومد خاستگاری و نامزد کردیم بهم میگفت بخاطر تو قید تموم دوست دخترام زدم . زن بابامم که از خداش بود من برم بابامو راضی کرد و ما نامزد کردیم دیوانه وار عاشقش بودم گاهی اوقات تو ماشینش سیگار و تریاک پیدا میکردم ازش میپرسیدم اینا چین اون حرفو میپیچوند خواهرام راضی به نامزدی ما نبودن . اون پسر خیلی بهم محبت میکرد وقتی دستامو میگرفت انگار دنیا مال من بود  سه سال نامزدی طول کشید هر موقه بهش میگفتم بیا بریم ماه عسل قهر میکرد دعوا راه مینداخت دیگه زن بابام از دستم خسته شده بود و منم این موضوع به پسره گفتم قرار شد بریم مشهد  وقتی که واسه ماه عسل رفتیم مشهد یک هفته موندیم

😶عججججب🤑

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792