خلاصه میکنم. بخونید توروخدا...ببینید داستان از این قراره که ما بخاطر کار شوهرم ی شهر. دور از شهر زادگاهمون زندگی میکنیم
شهر غریبیم. ک ۱۰ ساعت راه. شوهرم قبلا خیلی مشروب میخورد با دوستانش و خانوادش ولی الان اینجا نمیتونه اجازه نمیدم. خودشم معتاد نیست ک بخوره ولی خب اگه بزارم پررو میشه.بعد ی دوست و همکار داره ک اهل مشروبه اونا شمالین ما جنوبی. شوهرش مشروبیه هرشب میخوره ولی زنش عین خیالش نیست بعد هی میخواست چندبار شوهر منو هم دعوت کنه دوسه بار نشستن من اذیت میشدم چون بعدش شوهرم بی جنبه بازی در میآورد.دعوامون میافتاد. خلاصه من گفتم نمیخوام شوهرم بخوره بعد اینا نمیدونستن من چقد حساسم. هیچی دیگه اومدم ((((( عکس چشمم ک شوهرم کتکتم زد کبود بود خیلی واسه دوران عقدم ک سر همین مشروب خوری شوهرم دعوامون رو نشون زن همون همکارش دادم ک ببین موقع مشروب خوری ما چطور میشیم اصلا زنه تعجب کرد گفت فک نمیکردم اینطور باشید و...... من نشونش دادم ک دیگه ب شوهرش بگه و فاصله بگیرن بیخیال شه. الان زنه قیافه میگیره برام تحویل نمیگیره و عوض شده. بنظرتون دلیلش چیه؟؟؟ درسته منم همینو میخواستم ولی از وقتی عکس چشم کبودمو 🥲💔دید اینطور شده. حس بی ارزش شدن میکنم حس میکنم میگن چقدر داغون بدبختهه...
کارم اشتباه بود؟؟
چبکار کنم بنظرتون🥲💔😭😭