پسرم رو از سه سالگی تشخیص اتیسم دادند، کار درمانی ، بازی درمانی ، گفتار درمانی انجام دادیم. اول همکاری نمی کرد و انلاین بود، ولی از چهار سالگی بردمش.
پارسال که مهد بود، صبح تا ظهر مهد بودم دنبالش، عصر کلاس بازی درمانی، شب تا صبح کار می کردم و ترجمه و برنامه نویسی می کردم برای هزینه هاش
خدا می دونه چقدر باهاش کار کردم، هر اسباب بازی بگین که می گفتن خریدم، هر کلاسی بود بردمش، اشپزی، سفال، الان موسیقی و ریتمیک می ره.
امسال که رفت پیش دبستانی مستقل رفت، من صبح می گذارم و ظهر می رم دنباش، مربی هاش و پزشک روانشناس مدرسه اش، و همین طور مشاور تخصصی و پزشک روانشناس خودش و مربی موسیقی و ... به شدت از دستش راضی هستند، از پیشرفتش شگفت زده شدن.
بیشتر از 20 تا سوره قران بلده، تمام ترانه ها و شعرها را می خونه. جمع و تفریق می کنه. الان پیش دبستانیه، عددها را کامل می شمره حتی برعکس می شماره. رنگ امیزیش نسبتا خوبه.
فقط ارتباط دیر می گیره.
دیروز بردمش سنجش، زنه گفت مامانت نمی شه بیاد توی اتاق، به من گفت چی داری خوراکی گفتم یه بسته بیسکویت ، بیسکویت را از من گرفت زنه، پسرم اومد ازش بگیره، گفت نخیر اینا مال منه اگه به سوال من جواب دادی بهت یک دونه می دم. بعد رفتند توی اتاق، خوب پسر من همکاری نکرد. بعد زنه به من گفت فیلمی چیزی توی گوشی نداری، چند تا فیلم هاش رو نشونش دادم، چند تا کلمه روی کاغذ نوشتم و پسرم خوند. زنگ زدم با مربی مهدش حرف زد.
ولی نهایتا می دونین به من چی گفت؟ گفت خیلی شانس بیاری بره استثنایی، اتیسم به هیچ عنوان (تاکید کرد به هیییییییییییچج عنوان) مدرسه عادی نمی تونه بره، در حالی که دکتر خودش به من گفت امکان نداره استثنایی بره، به من گفت، استثنایی اگه شانس بیاره بره، وگرنه باید بره بهزیستی . گفتم بهزیستی چیه، گفت همینجوری نگهش می دارن، اموزش ندارن تا شما یکم از دستش راحت بشین...
از دیورز تا الان دارم می میرم. دارم می میرم به معنی کلمه، تمامی زحماتی که کشیدم به خاطر این بود که به این روز نرسم.
نمی دونین چقدر دلم شکسته...
وقتی که اومدیم بیرون، توی ماشین که نشستیم، پلاک ماشین های روبه رویی رو به من می گفت مامان می دونی این چه نشانه ایه؟ ط ، ق ، غ ... می خواست خودش رو بهم ثابت کنه. ...
اگه اینطوری پیش بره، من اصلا نمی گذارمش مدرسهف
خودم باهاش کار می کنم بهتر از صد تا معلم. زنه، به من می گه بگذارش بهزیستی تا نگهش دارن ببینید چقدر احمقه ...
ببخشید طولانی بود، هیچ کس را ندارم بهش بگم، فقط یک چشمم اشکه یک چشمم خون.
اومدم خونه ، بردمش توی اتاقش بغلش کردم، اگه گریه هامرو ببینه خیلی نااراحت می شه، کتاب قصه و نقاشی و خوراکی گذاشتم جلوش و رفتم توی تراس گریه کردم و سیگار کشیدم... حالم خیلی بده خیلی...
حالا همین امروز کلاس فن بیان با یه اقایی داشت که تا الان ندیده بودش، ولی این اقا اینقدر خوش اخلاق و خوش برخورد بود که کلی باهاش دوست شد و کاملا وقت را را باهاش همکاری کرد، کلی شعر براش خوندو کارت بازی کردند با هم و. ...