خانواده ی خوبی نداشتم
تو دعوا با نداری بزرگ شدم
حسرت به دل همه چیز موندم مثل یه پیک نیک رفتن ساده
با تروماهای کودکی بزرگ شدم
تا دو سال پیش روحیم خوب بود
بعدش با یه پسری آشنا شدم فقط باهم حرف میزدیم برا آشنایی بیشتر ولی هردوتامون دانشجو بودیم اون پول نداشت منم همینطور و همه چیز بهم خورد
از اون به بعد همه چیز برام غیر قابل تحمل شد به مرور کم حوصله افسرده و عصبی شدم
تنها آرزویی ک دارم اینه بمیرم تموم شه این کابوسی ک زندگیش کردم همین