هنوز نشسته بودم از بس با حس بد خوابیده بودم
گوشیم زنگ خورد
نواهرمم بود
عه خوبی و فلان و اینا
خبر اینو داد ک بابام با تون یکی خواهرم اشتی کردخ
انقد ناراحت شدم
تنگار ن انگار بچه منو دخترمو گذاشته بود تو کوچه بیرون از خونه
منم هیچی نگفتم فقط گفتم خوب الان من چ گوهی بخورم
زد روزمو خراب کرد