فهمیدم پشت سرم حرف زده

هستین بقیش رو بگم

موندم‌چیکار کنم

بین دوراهی موندم

اون هیچوقت از مشکلات من خبر نداشت

یعنی

نمبخاست داشته باشه

زنگ‌ک‌میزد یا حضوری ک‌همو میدیدیم درباره خودش حرف میزد انقدر میگفت و میگفت و من سعی میکردم کمکش کنم با حرفام یا حداقل کنارش باشم که فرصت نمیشد من بگم‌ درد و دلم رو

یا اگع هم میگفتم مسخره میکرد و یا تهش میگفت بیخیال و بازم حرف خودشو میزد

بازم من کنارش بودم

معرفت ب خرج میدادم نمیگم اون بد بود نه اصلا اونم خوبی هایی داشت

مثلا یجا پشت سرم خیلی حرف زده بودن با اونا دعوا کرده بود و از من حمایت کرده بود طوری ک اونا دیگ پشت سر من هیچی نگفتن

واسه امتحان ها هیچی نمیخونه ها

هیچی هیچی

ولی خب همیشه رسوندم بهش واقعا ک حداقل نمره پاسی رو بگیره

تا امتحان‌قبلی

خودم فقط تونستم نصفش رو بخونم

و با همون اطلاعات نصفه نیمم یکمی رو جواب دادم و بقیه رو هم‌شانسی زدم ک خالی نباشه برگم

۹تا سوال بهش رسوندم

بقیش مراقبمون خیلیییی سخت گیر بود

و خود استاد هم ۲ نفر رد بخاطر تقلب انداحت بیرون

منم‌ترسیدم چون مراقب هم نزدیکمون بود

هم اینکه از من‌میگرفت ب بقیه دوستاشم میداد تقلب رو

جتی دوستشم طلبکار گقت عه بدو دیگه جواب رو بگو

ک خیلی بهم برخورد

 تا اون ۹تا رو رسوندم‌دیگ‌بعدش هیچی نگاش نکردم صدام‌زد

برگمو تحویل دادم اومدم بیرون

حالا فهمیدم پشت سرم نشسته پیش دوستم‌گفته

این نارفیقه

هیچی بهم‌نرسونده

همه رو خودش نوشته برگه رو تحویل داده من موندم سر جلسه تنها

هیچوقت رفاقت نکرده

معرفت نداره

قبلا هم با تمام این کارایی ک براش کردم گاه گاهی میگف ب هیچ دردی نمیخوری

هیچ کاری نمیکنی

بعد میزد ب شوخی و خنده و میگفت دوست دارم دوست خوبمی منم فکر میکردم شوخی میکنه

الان خیلی بهم بر خورده

هم اینکه ب خودش اجازه داده پشت سر من با یکی دیگ صحبت کنه

هم‌انقدر ناسپاس ک تمام‌کارایی ک کردم رو نادیده بگیره

البته دوستمم از خجالتش دراومده بود

گفته بود من باور نمیکنم مطمئنم بهت رسونده

اصلا نرسونده باشه هم وظیفش نیست بجای تو درس بخونه تو الکی بچرخی تو اینستا طلبکار هم باشی

نمیدونم چیکار کنم حالا

گفتم بهش زنگ بزنم‌اونچه ک‌از دهنم درمیاد بگم و این رابطه رو تموم کنم

یا صبر کنم وقتی اومد سمتم بگم‌من نارفیقم برات برو با یکی دیگ رفاقت کن