منم با اختلاف
تا حالا دوس پسر نداشتم با هیچ دختری هم تا حالا دوست صمیمی نبودم که برای خودم نگهش دارم خیر سرم 20سالگی برای اولین بار عاشق پسر همسایمون شدم عاشق که میگم شما بخونین روانی(اینم شانس من بود که خوشگل ترین پسر دنیا همسایه و خواستگارم باشه)اون قدر کمرو و خجالتی ام که حتی به مامانم نگفتم بابامو راضی کنه که بهشون بگه بیان خلاصه طرف زن گرفته
من تارک دنیا شدم همه دخترای دنیا شاد خوشحال خندون من افسرده یه گوشه افتادم همش به خودم میگم خاک عالم تو سرت با این زندگیت نه روابط عمومی نه لباس پوشیدن بلدم نه هیچی تنها کارم صبح تا شب دیدن عکسای پیج پسره و خیال بافی باهاش و خواب بود نه هنری نه گواهینامه نه کاری نه خواستگاری من یه احمقم
تازه تصمیم گرفتم به خاطر عشقم به این پسر تا ابد ازدواج نکنم