ما مهمونی بودیم یه شهر دیگه که جاری بزرگمم تو اون شهره خیلی دور نیست البته نیم ساعت راهه
مادرشوهرم ظهرشم خونه جاری بزرگم دعوت بود ناهار
حالا هر از گاهی هم نوهاشو که همیشه ور دلش هستنو بهونه میکنه میره خونه جاریم
امروز دختر جاریم یبار به مادرشوهرم گف بیا بریم خونه ما اونم از خدا خاسته گفت باشه 😐 خب بچه ۳ ساله چی میدونههههه شاید طرف راضی نباشه بدون اینکه چیزی به جاریم بگه گف باشه😳
بعد بیچارع جاریم هنگ کرد من با شوخی بعش گفتم کارت دراومدا گف من شوهرم انقد این مدت سرش شلوغ بود بزور میخاستیم امشب خلوت کنیم بچهارو هم میخاستم ببرم پیش مامانم
خیلی دلم براش سوخت🤦♀️