اوایل اصلا اینطور نبودم ولی از بس بد رفتاری کرد
غر زد دیت بزن گاهی پیدا کرد فحش داد
و مخصوصا مستقل نبود و بچه ننه و وابسته به خانوادش و....
ازش خیلی زده شدم نسبت بهس سردم مثل یه تیکه یخ
اصلا برام با مردای غریبه آنچنان فرقی نداره
بهش به عنوان یه هم خونه و عابر بانک نگاه میکنم ناخودآگاه
دلم ازدواج دوباره عاشقانه میخواد
نمیتونم پیر شدنمو با این تصور کنم
نمیدونم درکم مبکنید یا نه
وقتی خونه نیست راحتم خیلی زیاد وقتی همش خونس لحظه شماری میکنم گم بشه بره بغل ننه جونش
میاد عاشقانه بازی در بیاره حالم بهم میخوره
ازش دوری میکنم به بهانه های مختلف جدا میخوابم مدتیه
امشب اومد اتاق سر شب پیش من بخوابه به بهانه فیلم رفتم پذیرایی اومد اونجا خوابش برد برگشتم اتاق
اون همیشه اتاق دیگه میخوابه مدتیه
یا برای رابطه و ... که خدا نکنه بشه انگار دارن بهم تج. وز میشه انقدر که بدم میاد از،رابطه با این
و اکثری به بهانه های مختلف دوری میکنم ازش
اصلا جایی هستم یا اون جایی هست چند روز خم بگذره نه نگرانش میشم نه دلتنگش
زیاد دلم واسش نمیسوزه
یه حالت ختثی خنثی هستم نسبت بهش