من همیشه عادت دارم توی دفتر خاطراتم اتفاقات مهمی که می اوفته رو مینویسم مثلا هر اتفاق مهمی که تو زندگیم بیوفته رو مینویسم .... من چند شب خواب یه چیزی رو میبینم که همیشه منتظرش بودم ....امروز خیلی دلم گرفته بود از اینکه چرا هر دفعه خواب اون اتفاق رو میبینم اما واقعی نمیشه چون خوابام اکثرا درستن بنابراین من اومدم توی دفتر خاطراتم با خدا قشنگ صحبت کردم و اون اتفاق سرنوشت ساز زندگیمو که تو خواب دیدم رو براش نوشتم و ازش کلی خواهش کردم که این اتفاق خوب بیوفته کلی تمنا کردم از خدا انگار یه حسی تو درونم میگفت قرار اون اتفاقه خوب بی افته به اندازه 6 صفحه تو دفتر خاطراتم براش نوشتم....حالا خدا چی کار کرد ؟ اون اتفاق سرنوشت ساز زندگیمو دفیقا ۱۸۰ درجه چرخوند به بدترین شکل ممکن که همیشه ازش میترسیدم که اتفاق نیوفته اتفاق افتاد و قشنگ زندگیم با خاک یکسان شد و الان اصلا باورم نمیشه که چرا خدا اینکارو باهام کرد!!!!!!!!!!!! منو رسما از خودش ناامید کرد خدا
موضوع تاپیکم هم منظورم یه شخص