داستان از این قرار من ی وسیله ای رو تو دانشگاه جا گذاشتم و چون هوا تاریک بود و خیلی ام سرد بود یکم میترسیدم برم بردارم از طرفی صبح زود ام باید برمیگشتم شهرمون خلاصه گفتم بچه ها منفلان چیز رو جا گذاشتم این بنده خدا با اینکه راهش خیلی دور بود با اصرار خودش بااهام اومد درصورتی که من کلی فامیل تو تهران دارم که حتی ی زنگ بهم نزدن این مدت چقدر بعضی ها خوش قلبن
دوستان ما رابظه ای باهم نداریم صرفا دوست و همکلاسی هستیم و اصلا عشق و ... وجود نداره