حالا من تازه زایمان کرده بودم،یکی از اقوام نزدیک همسرم دختر ۸ سالشو چهارشنبه آورد گفت میخواد تا جمعه بمونه
کم مونده بود روانی شم از بس حرف میزد سرم درد گرفته بود هیچی هم نمیتونستم بگم به زور کارای بچمو میکردم حالا باید به بچه ی اونام میرسیدم،
خانوم برگشت گفت از این به بعد چهارشنبه ها میام خونتون جمعه ها میرم ،
منم گفتم آخر هفته ها میرم خونه مامانم