امروز صبح ساعت ۷ بیدار شدم خلاصه که داداشم امتحان داشت اخرین امتحانش زبان بود بابام داد زد گفت ساعت چند میای داداشم گفت ده بعد داد زد سر خواهرم به خواهرم گفت توام باید بری خواهرم گفت به تو چه بابامم گفت الان میام چاقو میکنم تو شکمت میگم مادرت اومد کشتت . خلاصه داداشم رفت ۷ نیم شد اومد داد زد سر من گفت یالا پاشو چای درست کن صبحانه بیار واسم باید ببرمت دادگاه واسه طلاق مادرت بگی که مادرت فرار کرده و دوست پسر داره و تو بخاطر مادرت نرفتی دانشگاه و مادرتون میخاست جونتون بگیره و کتک تون میزد . منم هیچی نگفتم پا شدم چای صبحانشو دادم بعد دیدم بابام داره با نامادری مادرم صحبت میکنه داشت به نامادریش میگفت پدرش بفرست بیاد شهودی بده که دخترش فرار کرده (شهودی دروغ) اون زنیکه هم گفت باشه خلاصه رفتیم دادگاه قاضی گفت من رای مو دیشب صادر کردم دیر اومدی واییییی نمیدونین ذوق کردم همونجا . بابام عصبی شد تو راه فحش میداد به مامانم اینقدر به مادرم توهین کرد بهش گفت معلوم نیست تو بغل کی خوابه و... خیلی حرفای زشت دیگه خجالت میکشم تایپ کنم بعدش زن عموم زنگ زد گفت چیشد بابامم جریانو بهش گفت بعد زن عموم گفت بچه ها خسته شدن هفت ماه بزرگه داره غذا درست میکنه گناه دارن بابامم در جواب جلو خودم گفت باید تا اخر عمرش همین کار کنه یا اجازه بدن من نامادری بیارم سرشون .