واقعا خسته شدم نمیدونم چیکار کنم افسردگی گرفتم چرا خدا به من نگاه نمی کنه این همه مدت سختی کشیدم کاردرمانی رفتم و کار کردم هیچی به هیچی همونم بابای بیچاره ی من اینقدر و تو زندگیش سختی کشیده و خدا هم سه تا بچه داده که اولیش معلول هست و نمیتونه هیچ کار انجام بده همه ی کار های من روی توش بابام است و هم نمیزاره مامانم هم کمکش کنه.
می خوام برم بهزیستی معلولان زندگی کنم که اینقدر دردسر درست نکنم و هم بابام راحت باشه به خدا دیگه نمیکشم دیگه خسته شدم از خودم و از همه و از خدا واقعا این عدالت است که باید این همه سختی بکشیم و آخرش هیچی به هیچی